تنهایی من ...
روز سه شنبه ساعت 5 پیام دادی که راه افتادید ...
از همون احظه دلتنگی من بیشتر شد و بغض و اشک هام شروع شد ...
نمیدونم چرا ...
دست خودم نبود ...
کلاس رو پیچوندم و رفتم تو اتاقمون ...
به تابلویی که گنبد امام رضا بود خیره شدم و شروع کردم به حرف زدن ...
بغض و اشک و دردودل ...
که چرا به ما نگاه نمیکنن ...
تاکی باید این سختی هارو تحمل کرد ...
نکنه خدا نمیخواد که من و تو با هم باشیم که انقدر این جدایی طولانی شده ...
و ...
من حرفامو زدم و با خودم عهد بستم ...
بهشون گفتم که با تمام وجود دوستت دارم و بعداز این سه روز فهمیدم واقعا وابسته ات شدم ...
اگر هم از مشهد برگردی و بابا راضی نباشه تا آخر عمر تنها میمونم و با وجود تو تو قلبم زندگی میکنم ...
و ...
و اون روز خیلی حرفا بین من و امام رضا زده شد ...
واما من بازهم صبر میکنم و امید دارم که
که خدا هوامونو داره عزیزم ...
چون اگر اینطور نبود هیچوقت لحظات خوبی رو برامون رقم نمی زد ...
دوستتون دارم ...
نظرات شما عزیزان: